دانلود رمان بی گناهان از آزیتا خیری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 773
خلاصه رمان : احمدرضا جوانیست که برخلاف خواستهی خانوادهاش، تصمیمی سخت گرفته: وقتی پسر داییاش به جرم قتل پسر همسایه دستگیر میشود و خودش هم به جرم اعتراف میکند، احمدرضا حاضر نمیشود برای آزاد کردن او از نفوذ یا پارتیبازی استفاده کند. خانواده، یکصدا علیه او میایستند و فشار میآورند، اما احمدرضا پای تصمیمش میماند. در این میان، وکیل پرونده وارد ماجرا میشود؛ زنی باتجربه و جدی که تصمیم میگیرد از پسر دایی او دفاع کند. اما کسی خبر ندارد که گذشتهای ناگفته میان احمدرضا و این وکیل وجود دارد… گذشتهای که حالا ممکن است همهچیز را زیر و رو کند.
قسمتی از داستان رمان بی گناهان
نصرت نفسی کشید و نگاه احمدرضا خیره شد به دست در ثبت او که روی زانویش مشت می شد. دو سه انگشتر عقیق و یاقوت روی انگشت های تپلش او را به روزهای نوجوانی میکشید؛ به خاطرات خوشی که با یاسر از همین زورخانه داشتند.
نصرت با صدایی پر و بم گفت اینجا که تو نشستی جای شرمندگی نیست جوون. او با تانی سرش را بالا گرفت و پهلوان مدعی تر از قبل ادامه داد: اگه خبطی کردی که نباس میکردی برو و جبران مافات کن و بعد با سر افراخته برگرد. احمدرضا دوباره و در سکوت سرش را پایین انداخت و پهلوان اخم آلود گفت: ده سالت بود که حاج صنعان دست تو و داشتو گرفت و آورد اینجا و سپردتون دست من دابیت قبل از شما لباس زورخونه رو پوشونده بود تن پسرش بین شما سه تا سعیدرضا باستانی کار نبود.
اهل گود و میل و کباده هم نبود را شو زود جدا کرد؛ اما شما دو تا… هر دو هم زمان نفسی بلند کشیدند و پهلوان ادامه داد: اگه بگم بیشتر از پدراتون از جیکوپوک ته دلتون خبر ندارم؛ اما حکم به یقین کمتر از اونا هم نبوده. ابرویی بالا انداخت اول بار من بودم که تو همین گود از زبون نبی خاتم یادتون دادم قُل الحق ولى على نفيكا ياسر به حدیث قدسی عمل کرد كه الآن با وجود همه سختی اما پای اشتباهش و استاده نگاهش تیز بود روی احمدرضا با چشمی جمع شده پر معنی و شمانت بار پرسید: حقیقت تو چیه که پشت مصلحت پنهونش کردی؟ احمد رضا لب هایش را تو کشید سرش را پایین انداخت و نگاهش سنگ های مرمر کف زورخانه را دوره کرد؛ اما بعد با نفسی بلند سرش را بالا گرفت و خیره در نگاه پهلوان جواب داد
اگه پشت مصلحت پنهون می شدم که تف و لعن خونواده و دوست و فامیل دنبالم نبود پهلوون صدای نصرت بلند شد کارت اشتباه بود؟ او سر تکان داد هر بازجوی دیگه ای هم بود جلوی اعترافات ساده و صریح یا سر همین کارو میکرد الآن دردت چیه؟ او با کلافگی دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید. صدایش دورگه بود. جواب داد به واقعیت دیگه ای هم هست پهلوون من و یاسر مثل برادریم فامیلیم دوستیم تو این جریان بیشتر از اون که اشتباهی کرده مثل ریختن خون به آدم من گیر افتادم برا تحویلش به قانون نه که فکر کنین از اخم مادر و شمانت پدر و تاسف فامیل دلخورم به ولای علی نه… فقط … فقط با خودم دو دو تا نیستم پهلوون از اول این ماجرا خواستم خودمو بکشم کنار و پرونده رو بدم دست به بازجوی دیگه.
یاسر قسمم داد به برادری مون که خودم تا تهش برم سخت بود پهلوون؛ دیدنش با دست بسته و با پابند تو اتاق بازجویی شنیدن حرفاش، دیدن غصه های دایی و بقیه همه ش سخت بود و بیشتر از همه… دل خودم ریش بود برای بدقوارگی احساسم و کارم که هیچ رقم با هم جور نیومدن. او نفسش را فوت کرد و آرامتر از قبل جواب داد: روزی که با روزنومه قبولیت تو دانشگاه نظام اومدی اینجا و به محل رو شیرینی دادی میون خنده و خوشیت بهت گفتم از حالا به بعد تویی و منطقت که باس دور دلت و احساس تو و خواست قلبت به خیط قرمز بکشی کشیدم پهلوون پس الأئم بنداز دور اون کاسه چه کنم و با همون منطقی که پشت نیمکت نظام یادت دادن تو این قائله برو جلو. احمدرضا نگاهش کرد و او بلندتر گفت میگی یاسر خبط کرده؟