دانلود رمان بیگناه از نگار فرزین کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۸۱۸
خلاصه رمان : -دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمیفهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بیمقدمه؟ آرشی که من میشناختم اهل پرسیدن این نوع سوالها نبود. آرشی که من میشناختم، باید مثل هر شب بعد از این که لباسهایش را در میآورد بدون کلمهای حرف به گوشه تخت میخزید، پشت به من میکرد و تا صبح میخوابید. نه این که جلوی رویم بایستد و سوالی را بپرسد که جواب آن را به خوبی می دانست. هیچ کس به خوبی آرش از میزان عشق و علاقه من به خودش آگاه نبود. پس چرا داشت این سوال را میپرسید؟ …
قسمتی از داستان رمان بی گناه
در حالی که از درون میلرزیدم با صدایی که سعی میکردم محکم باشد گفتم: دایی من تصمیم و گرفتم دیگه نمیخوام با آرش زندگی کنم. شما هم نمیتونید منصرفم کنید. یک طرف صورتم سوخت و گردنم با صدای بدی به سمت عقب چرخید همه از جایشان بلند شدند. حاج احمد جلو آمد و دست روی
بازوی دایی گذاشت. -آقا رضا این چه کاریه؟ با کتک زدن که چیزی درست نمیشه. باید ببینیم مشکل سحر خانم چیه که رفته اینکار رو کرده. -هیچ مشکلی نداره حاجی فقط میخواد ما رو بیآبرو کنه میدونی چرا؟ چون مثل مادرشه چون خون اون تو رگهاشه! آتش گرفتم چرا همیشه مرا با مادرم مقایسه میکردند.
چرا مطمئن بودند که من جا پای مادرم میگذارم؟ چون خون آن زن در رگهای من بود. خون چه کسی در رگهای مادرم بود؟ عزیز؟ آقا جان؟ مگر همان خون در رگهای دایی و خاله ها نبود پس چرا آنها مثل مادرم نشدند؟ چرا من باید حتماً مثل مادرم میشدم؟ صاف ایستادم و برای اولین بار حرف
دلم را به زبان آوردم -خون تو رگهای مادر من همون خونی که تو رگ های شماست. پس هر چی مادرم هست شما هم هستید. دایی به سمتم یورش برد زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد دایی را گرفت و به عقب کشید. صدای گریه آذین بلندتر شد آرش از جایش تکان نخورد. با بهت به خاله زهرا که …