دانلود رمان بی مرزی از مهسا زهیری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی، مافیایی
تعداد صفحات : 1352
خلاصه رمان : بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی اینتبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در اینبازگشت میخواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به عمارت درست در شب یلدا آغاز میکند…
قسمتی از داستان رمان بی مرزی
به اندازه ی کافی موقع پیاده شدن از هواپیما لفت داده بود که بیشتر منتظرش بمونند آخرین کسی بود که از پله ها پایین اومد. آخرین کسی که چمدون تحویل گرفت آخرین کسی که وارد سالن فرودگاه شد چهره های مردم رو یکی یکی از نظر گذروند؛ هرچند نمیدونست باید دنبال کی بگرده احتمالاً بابا … اگر کار رو بهانه نمیکرد با یکی از دامادها … اگر حوصله داشتند. شاید هم … نه اون به خودش زحمت نمیداد حتماً خود بابا می اومد و شکوفه هم باید از همین حالا اخم هاش رو روی صورت می نشوند اطراف پر از سروصدای خوش و بش و احوال پرسی بود. برعکس پرواز رفتش از همین فرودگاه امشب فضا بود پنج سال پیش … کمی بیشتر … پنج سال طولانی دور خودش چرخید و به صورت ها نگاه کرد هیچ آشنایی نبود.
اخم هاش کم کم داشت واقعی میشد نه فهمید چرا رفته نه فهمید چرا باید برگرده! حالا هم که نه سی آی پی در کار بود و نه کسی که برای استقبال اومده باشه. عجب شروع دوباره ای گوشی رو بیرون آورد. امیدوار بود که سیم کارت قدیمیش بازی در نیاره شماره ی خونه رو گرفت بعد پشیمون شد و زنگ نخورده قطع کرد می تونست با تاکسی های فرودگاه بره به طرف خروجی راه افتاد که صدای زنگ گوشی بلند شد چمدون رو داشت و ایستاد جواب داد صدای مامان توی گوشش پیچید رسیدی مادر؟ دلتنگی به سراغش اومد میدونست مامان تقصیری می دونست مامان تقصیری نداشته گفت: آره …. تو فرودگاهم کسی نیومده دنبالم.
– تو راهه. خوش اومدی. دسته چمدون از لای انگشت هاش بیرون کشیده شد چرخید و با دیدن صورت مصطفی توی گوشی گفت: اومد مامان فعلاً قطع میکنم. مراقب باشید خدافظ. گوشی رو پایین آورد و سعی کرد حالت صورتش رو حفظ کنه مصطفی. سلام کرد و شکوفه با حرکت سر جواب داد چند ثانیه به سکوت و نگاه های پرمعنی وسط غوغای سالن گذشت تا بالاخره مصطفی در رو نشون داد و گفت: بریم خسته ای. خودش جلو افتاد. شکوفه. با ویدیوچت کم و بیش با همه ی گونه با ویدیوچت کم وبیش با خانواده و چند تا از دوست و آشناها در ارتباط بود؛ ولی از پشت مانیتور نمیشد خوب گذر زمان رو تشخیص داد مصطفی کاملاً از پسرونگی در اومده بود.