دانلود رمان بوی وانیل از الناز پاکپور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1833
خلاصه رمان : دیار، دختریست آرام و بیهیاهو، با دلی که بیشتر با بوی وانیل و عطر شیرینیها آرام میگیرد تا با صدای دنیا.
چند سالیست در شهری دور از خانه، کنار دخترخالهاش زندگی میکند و روزهایش را در شیرینیپزی کوچکی میان آرد و شکر میگذراند. همهچیز ساده و آرام پیش میرود… تا اینکه گذشته، ناگهان درِ زندگیاش را میزند. ورود خانوادهی پدریاش نه فقط سکوت روزهایش را، بلکه معنای زندگیاش را دگرگون میکند. و حالا دیار مانده است میان گذشتهای که با آن بیگانه است و آیندهای که در هالهای از ابهام گم شده…
قسمتی از داستان رمان بوی وانیل
سوئیچش رو توی دستش چرخوند : پی هنوز وقت داریم، اینجا یه کافه دوست داشتنی داره که میتونیم توش یه چیزی بخوریم و شاید یکم بهتر باشه صحبت کنیم. مخالفت کردم بی دلیل بود پس همراهش شدم. انگار دنبال جمله میگشت و من فکر کردم بهتره چیزی بگم: من عذر میخوام خیلی سریع نگاهش از بشقاب سوپش به چشم های من دوخته شد: دیار… نمیدونم چرا بغض داشتم و نگاهم میلرزید انگار… قاشقش رو توی ظرف رها کرد: ای بابا تو چرا انقدر بد انتقام میگیری آخه… خواستم چیزی بگم که دستش رو برای سکوت کردنم بالا آورد: تمام این مدت ده ها جمله رو مرور کردم برای گفتن بهت من شاید زیادی صادقانه برخورد کردم … صداقتم بی دلیل و بی جا بود…. صداش رو صاف کرد و دست هاش رو بهم گره کرد و کمی روی میز به سمتم خم شد: من … ببین دیار من این بار میخوام فقط بشنوم میخوام باهام حرف بزنی.
تو بیشتر از هر کس دیگه ای این مدت با من حرف زدی… این امیدوارم میکنه…امیدوارم میکنه بهم بگی تو ذهنت چی میگذره…من دنبال یه نشانه هستم ازت…باید خیالم راحت باشه تا بتونم قدمهای بعدی رو بردارم که آسون نیستن…اصلا نیستن. میفهمیدم منظورش چیه اما واقعا ترسیده تر از این حرفها بودم… همه چیز پیچیده و ترسناک بود… چه طور میتونستم احساساتم رو باهاش در میون بگذارم؟؟!! امکان پذیر نبود… فقط نگاهم کرد و دستی به موهاش کشیدم: باشه تو سکوت کن من حرف میزنم؛ تنبیه تو دردش بیشتره چون… چون تو رو خیلی بیشتر دوست دارم… تو رو جور دیگه ای دوست دارم… تو رو تو سی و دو سالگی دوست دارم… تو رو وقتی زندگی بهم خیلی چیزا یاد داد دوست دارم… نفسم حبس شد من این جا بین بوی قهوه و وانیل…بین حجم زیادی از پچ پچ های رفیقانه و عاشقانه بین رنگهای چوب دقیقا رو به روی دو چشم سیاه رنگ
براق چهار بار شنیده بودم دوستت دارم. قلبم نمیزد انگار که هیچ خونی توی رگهام نبود. چند باری دهنم رو باز و بسته کردم تا چیزی بگم که آروم مشتم بین انگشت هاش قرار گرفت و فقط نگاهم کرد میتونستم به راحتی تو نگاهش ببینم که ازم انتظار پاسخ نداره… دست هام رو بیشتر مشت کردم … انگشت هام رو آرام از هم باز کرد حالا صفحه سورمه ای رنگ ساعتش رو بهتر میتونستم ببینم… صفحه ساعتی که یه روزی تو یه شهری خیلی دورتر از این دیار تو دست یه مشتری جذاب و خوش پوش بود و حالا… حرکت آروم انگشت هاش رو حس میکردم … دیگه بوی سوپم رو حس نمیکردم… بوی عطر خودم هم گم شده بود بین جملاتش که توی سرم بالا و پایین میشدن… نگاهش به کف دستم و بوی و صداش حالا کمی خش داشت: خوبی؟ نگاهم رو از روی صفحه ساعتش برداشتم
و به چشم هاش نگاه کردم که از هروقتی تو تمام این مدت مهربون تر بود: خوبم…. این بار لبخندی از ته دل زد و نگاهم کرد: خیلی حرف ها دارم بزنم…خیلی جمله ها توی ذهنم میان و میرن…اما…اما فرک کرنم بهتر باشه _چرا؟؟ یکم نگاهم کرد و با تعجب پرسید: چی چرا عزیزم؟؟ نفسم رو کمی بیرون دادم: چرا من؟؟ یکم اخم کرد و قاسفه اش جدی شد و فقط نگاهم کرد. جوابش برام خیلی مهم بود خیلی زیاد… _تو دنیا هیچ آدمی نمیتونه جواب منطقی به این سوال تو بده…گرفتار یه حس شدن هیچ جواب منطقی نداره دیار جان… قلبم داشت تند میزد… جوابش هم قانع کننده بود و هم نبود. هم دلم رو آروم میکرد هم پر از استرسی عمیق و آزار دهنده… این بار دستم بین هر دو دستش بود : چی داره اذیتت میکنه؟؟ ندا؟؟ آب دهنم رو محکم قورت دادم و نگاهش کردم: نمیدونم… نفسش رو کلافه بیرون داد و من نمیدونم بی خودی چرا بغض کردم.