دانلود رمان بوسه آفتاب از ستایش رخصتی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، طنز
تعداد صفحات : 827
خلاصه رمان : یه دختر خوشگل و احساساتی، توی یه اتفاق تلخ، پدر و مادرشو از دست میده و فقط یه نفر براش میمونه؛ کسی که از ته دل دوسش داره و همیشه مراقبشه. اما درست وقتی که فکر میکنه همهچیز آرومه، یه ماجرای غیرمنتظره باعث میشه مجبور شه برای یه مدت طولانی بره و با صمیمیترین دوست پدرش زندگی کنه. اونجا با آدمهای جدید، اتفاقهای غیرقابل پیشبینی و ماجراهای هیجانانگیزی روبهرو میشه… و داستانی شروع میشه که نهتنها قلبش، بلکه مسیر زندگیشو برای همیشه عوض میکنه. اگر لحن یا ژانر خاصی مدنظرته (عاشقانه، درام، طنز، معمایی)، میتونم باز هم بازنویسی کنم.
قسمتی از داستان رمان بوسه آفتاب
به مشت زدن وااای دلم براش ضعف رفت با اون دستای کوچیک که مشتش کرده بود به شکمش میزد آیهان هم با ادا آخ و اوخ میکرد با یه حرکت دستاشو ول کردمو و رادوینو بغل کردم و رفتیم پشت مبل رادوین براش زبون درآورد و گفت: بلو به دلود ای ملد غولتشن(برو به درود ای مرد غولتشن)همه خندیدیم و به رادوین گفتم: ایول بزن قدش خوب زدیش شیرین خندید و به دستم زد و گفت: خاله خیلی دوست دالم خیلی باحالی بوسش کردمو دم گوشش گفتم: آخر شب باهات کار دارم با هم یه نقشه دیگه میکشیم چشماش برق زد و گفت: باشههه خندیدم و انداختمش رو زمین رو مبل کنار ماریان نشستم با خنده گفت: وای دختر خیلی شیطون و باحالی ایول خندیدم با صدای جیغ و خندهی رادوین که میگفت:دآی غلط کلدم عمو آی غلط کلدم غلط کلدم مامانیی بابااایی تولوخدا کممک نگاهامون به سمتش کشیده شد.
و آیهان با خنده کوتاه رو مبل گذاشته بودش و قلقلکش میداد میگفت: منو اذیت میکنی توله سگ آره؟ باشه من اینطوری تنبیهت میکنم اینقد قلقلکش داد که دیگه خودشم خسته شد ریما با لبخند به رادوین گفت: بسه دیگه مامانی بیا بشین همه رو خسته کردی رادوین با خنده گفت: تشم مامانی وایسا بعدش گونه ی آیهان رو محکم بوسید آیهان هم یه بوسه محکم رو گونش کاشت و رادوین آروم اومد کنارشون نشست وااای خدااا چه بچهی عاقلیهههه با لبخند بهشون نگاه کردم ساعتمو نگاه کردم ساعت ۱۱:۴۵دقیقه بود برام عجیب بود که چرا شهگل اینا نمیرن رفتم آشپزخونه و ماریانو صدا کردم اومد کنارم گفت: جانم کاری داشتی گفتم: ماریان یه سوال این شهگل نمیخواد بره؟! بابا خوابمون میاداا ماریان زد زیر خنده گفت: خخخ برو دختر دلت خوشه هاا مگه وقتی اومدی خونمون رو نگاه نکردی.
با تعجب گفتم: هان؟ نه حواسم نبود وایسا الان میرم نیگا میکنم اونم گفت: وایسا و رفت و زود کتشو پوشید و گفت: زودباش زودباش باشه ای گفتم و خواستم برم بالا که آیهان گفت: کجا… وا این چی میگه دیگه این وسط با تعجب گفتم: میخوام برم اتاقم گفت: نمیخواد بیا سوییشرت منو بپوش….هاااااانننن این چی گفت جلل الخالق از این گوریل بعیده به خدا با لبخندی کوچیک گفتم: نمیخواد خودم….. پرید وسط حرفمو محکم گفت: میدونم خودت داری ولی بالا نرو ممکنه دوباره سرت گیج بره ماریان هم گفت: آره دیگه تلما زودباش الان زود برمیگردیم باشهای گفتم و سویشرت سیاهشو ازش گرفتم و پوشیدم.. وای نفس عمیقی کشیدم بوی عطرش داشت گرمم میکرد با ماریان داخل حیاط شدیم وای انگار وارد بهشت شدی خیلییی بزرگه حیاطشون… ماریان گفت: بیا اینجا…نزدیک یه خونهی تقریبا بزرگ که چسبیده بود.
به خونهی عمو آرش اینا گفت: این خونه ی آرگشه بعد به انتهای حیاطشون اشاره کرد و گفت: اونم خونهی این عجوزه و خونواده شه به سمت چپ اشاره کرد و گفت:این یکیم که انباریه اینم به سمت راست اشاره کرد و گفت: اینم از استخرمون واای خداییش استخرشون بزرگ و قشنگهه با حیرت گفتم: وااای ماریان چقد باحاله با هیجان گفت: پایه ای فردا بیایم تو استخر آب بازی؟…! لب پایینمو گاز گرفتمو گفتم:اممم…خب راستش ماریان…ام نمیدونم چطوری بهت بگم با نگرانی پرسید: جانم بگو مشکلی پیش اومده؟! لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم: نه عشقم فقط من دارم فوبیای با تعجب گفت: این دیگه چی بود با خنده گفتم:بیا بشین برات توضیح میدم زیر یکی از آلاچیق ها نشستیم و دستمو گذاشتم داخل جیب های سوییشرت و گفتم: خب ببین عیجقم تالاسوفوبیا ترس شدید و مداوم و غیرمنطقی از حجم های بزرگ آبی..