دانلود رمان به سبزی دست های تو از الناز پاکپور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، پلیسی
تعداد صفحات : 248
خلاصه رمان : داستان، از جنس تضاد است؛ او، زمینیست… با پاهایی در گل حقیقت، در دنیایی که ساده نیست و صادقتر از آن است که فریب بدهد. و او، آسمانیست… با نگاهی رنگی، دلبستهی خیال و شعر و نور. اما جهان، گاهی برای کامل شدن، دو قطب متضاد را به هم نزدیک میکند. هیچ دیداری بیدلیل نیست، هیچ دلسپردنی بینشانه. آدمهایی که سر راهمان سبز میشوند، آینههاییاند برای فهمیدن، برای جبران، برای قد کشیدن. و صدای بعضی آدمها… آرامش دارد، مثل نسیمی که از دل حجمینهای سبز عبور کرده باشد؛ صدایی که یادمان میاندازد هنوز هم میشود امیدوار بود. و این قصه، مثل تمام قصههای خوب، جایی به خوشی تمام میشود… نه چون همهچیز بینقص است، بلکه چون دلها یاد گرفتهاند چطور بینقص دوست بدارند.
قسمتی از داستان رمان به سبزی دست های تو
نازیلا با دستمال کاغذی تو دستش بازی می کرد: پدرم از کارام خوشش نمی یاد رعایتم می کنه از بازیگری بدش می یومد به همین خاطر رشته ام رو مجسمه انتخاب کردم ام عاشق تئاترم. _بهش حق نمیدید… نگاه نازیلا غمگین تر شد: نه من کار خلافی نمی کنم مشکلات مردم رو روی صحنه بهشون دوباره نشون می دم… تو این کار موفقم… نازیلا به لیوان چایی تو دستش نگاه کرد: همیشه سعی می کنم حدس بزنم چه شکلی می شه _چی؟؟؟ _بخار چایی الان شبیه چشم شده…لابد الان می گید خلم. امیر علی که سعی داشت لحنش مهربون باشه: البته که نه…حالا چرا ظهر انقدر شاکی بودید؟ _بابام و عمم دوره ام کرده بودن که از دانشگاه انصراف بدم برم المان پیش پسر عمم چیز دیگه ای بخونم. نمی پذیرن که من روحم همیشه در حاله پروازه من تو قالب جا نمی شم که…با لباس پوشیدنم و دوستام هم مشکل داره.
علی با لحن خاصی که توجه نازیلا رو جلب کرد: خوب اخه همشون پسرن… _عین پدرم حرف می زنید….خوب باشن برای من دختر پسرشون فرقی نمی کنه _برای اونها هم فرقی نمی کنه؟؟ _برام مهم نیست من مسئول حرفا و کارای خودمم نه بر داشتی که اونا می کنن… امیر علی احساس کرد ادامه این بحث همه تلاشش برای نزدیکی به نازیلا رو به باد می ده: خوب حالا ….نقش شما تو تئاتر جدید چیه… نازیلا از جبهه ای که گرفته بود خارج شد: نقش لارا تو نمایش نامه خانه عروسک…و بعد با خنده ای بسیار جذاب اضافه کرد: شوهرم هم پاشاست…من ترجیح می دادم نیما باشه _چرا؟؟؟ _اخه پاشا رو جو گرفته فکر می کنه واقعا خبریه… دوباره خندید نازیلا با دیدن چهره متفکر علی خنده اش رو خورد و گفت: ببخشید سرتون رو درد اوردم؟؟ امیر علی نگاه نافذش رو به نازیلا دوخت: چی کار می کنه مثلا نازیلا روی میز رو نگاه می کرد
انگار دارید بازجویی می کنید…هیچ کار …فراموشش کنید امیر علی فهمید بود که گند زده خواست جفت و جور کنه که موبایل نازیلا زنگ خورد… جانم مهران جان نه بیرونم… تو چرا صدات اینجوریه چیزی شده… احمق نشو چه مزاحمتی….د گندت بزنن به جای تعارف بگو چی شده استرس گرفتم. الان مییام پیشت. نزدیکم بابا 5دقیقه دیگه اونجام،پشت کوه قافم بودم می یومدم رفیق… نازیلا بلند شد و با لحن رسمی که علی می دانست علتش گند چند لحظه پیش خودشه گفت:ممنون که برام وقت گذاشتید و نقش سوپر منو بازی کردید ولی شرمنده مهران سر حال نیست می خوام برم پیشش… علی هم بلند شد و کیف پولش رو در اورد. این بهترین فرصت بود:حالا که سوپر من نسبتا خوبی بودم اجاز بدید منم بیام.. نازیلا مطمئن نبود کم کم داشت از این چشمهای نافذ می ترسید… علی که تردید نگاه نازیلا رو دید: من فقط همراهیتون می کنم….
_حالا هم چشم به نقش قیصر دوختید؟؟ علی خندید :نه نقش خودمو می خوام اجرا کنم و در دل گفت فهمیدن اینکه این ادما تو زندگی تو کی هستن و چی می خوان. نازیلا: باشه تشریف بیارید…اتلیه ما تو تجریش با اینجا 5دقیقه فاصله داره… سوار ما شین شدند نازیلا تو فکر بود و با دست علی رو راهنمایی می کرد… جلوی یه خانه قدیمی شمرونی با سقف سفالی شیرونی نگه داشتند نازیلا پیاده شد… خانه از اجر های قرمز ساخته شده بود که گذر زمان به وضوح روش دیده می شد در کوتاه فلزی داشت و از بالای در گلدان و فانوس اویزان بود. نازیلا زنگ زد و در بلا فاصله باز شد. علی خم شد تا بتونه از در تو بیاد… داخل خانه شدیدا بوی رنگ روغن وتینر و گچ میومد و همه جا پر از کاغذو بوم بود …صدای موسیقی بدون کلام پیانو میومد. علی به طرز غریبی احساس کرد این خانه نا مرتب و پر رنگ رو دوست داره…