دانلود رمان بهار رسوایی از حدیثه ورمز کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی، ازدواج اجباری
تعداد صفحات : 2240
خلاصه رمان : عمران بوکسور کله خراب و خشنی که برای انتقام از بهزاد و زمینزدن او دست روی خواهرش بهار میگذارد. پسر متعصب و پر شر و شوری که به هیچ صراطی مستقیم نیست، بهاری را وارد ماجرا می کند که نشان پسر عمویش است… اما با دستدرازی و بیحرمتی که عمران به بهار می کند مجبور به ازدواج با او می شود و این اجبار آتش انتقام عمران را بیشتر می کند..
قسمتی از داستان رمان بهار رسوایی
گوشه ی چادرم را در لابه لای دست های عرق کرده ام فشردم و با صدایی که بغض کنج آن لانه کرده بود، لب زدم تو رو خدا بیا بریم ،مریم آخه ما اینجا چیکار میکنیم؟ دستش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و دوباره به حرف زدن ش ادامه داد قهقه ایش سکوت و هم او ر اطراف را میشکست و مرا بیش تر از قبل می ترساند دیگر صبرم تمام شده بود اگر کسی مرا می دید و گزارش من را به گوش بهزاد و بهنام می رساند کارم ساخته بود. بلند شدم و بی توجه به مریم و پسری که درست در چن د وجبی اش روی صندلی نشسته بود، از آن پارک منحوس بیرون زدم هوی بهار کجا میری؟ جوابی ندادم و با قدم های بلند به راهم ادامه دادم. می دانستم مریم آن پسر را رها نمی کند و دنبالم نمی آید تنها درد او این بود که مادرش ببیند
که همراه من است بقیه اش مهم نبود. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم زمان سه بعد از ظهر را نشان می داد و من که باید در این موقع از روز در خانه کنار خان جون بودم حال خیابان های این سمت از شهر را که ناامنی در آن موج می زد پرسه می زدم عرق از سر و رویم میبارید و با تمام وجودم سعی می کردم تا دلیل قانع کننده ای برای بهزاد که جلوی در خانه با اخم دست به کمر ایستاده بود بیاورم .. سلام. هنوز چند قدم مانده بود تا به او برسم که از هول سلام دادم کجا بودی؟ -آب دهانم را به سختی قورت دادم و سر به زیر گفتم خونه ی مریم. لگدی به در زد و غرید ابرو تو ببینم از کی اجازه گرفتی و رفتی؟ اونم تو این ساعت داخل حیاط شدم و با دیدن بهنام که روی پله ها کنار خان جون نشسته بود به سمتش رفتم
از خجالت به صورت هیچ كدا مشان نگاه نمی کردم به آرامی سلام دادم و منتظر شدم تا بهزاد بیاید خب بگو ببینم به کی گفتی و رفتی؟ نگاه ترسیده ام را به بهنام دوختم تا شاید این بار هم به دادم برسد. وقتی دارم باهات حرف میزنم تو چشمای من نگاه کن لب های لرزانم را تر کردم که قبل از من بهنام جواب داد داد نزن مگه نمیبینی حال خان جون خوب نیست برادر کوچک تر بود اما حرف ش خریدار داشت و بهزاد بیشتر اوقات در برابر او سکوت میکرد بهنام با لحن آرامش که استرسم را تسکین میداد پرسید کجا بودی بهار؟ کنار خان جون نشستم و با اشک هایی که دیگر روان شده بودند گفتم خونه ی مریم اینا به چشمانشان نگاه نکردم که مبادا پی به دروغم ببرند. آخر کجای آن پارک شبیه خانه ی مریم بود
تا شب خودم را از دیدشان پنهان میکردم حتی برای خوردن شام به آنها ملحق نشدم و خود را به خواب زدم صبح از صدای خان جون که مرا خطاب می کرد بیدار شدم دیشب تا نزدیکی های اذان فکرم درگیر بود و کم خودم را شمانت نکرده بودم. دختر پاشو لنگه ی ظهر شده ملافه را از جلوی صورتم کنار زدم و با چشمان بسته سرجایم نشستم که با صدای قهقهه های کسی کرکره ی پلک هایم را بالا دادم. با دیدن بهنام که دستش را روی دلش گذاشته بود و می خندید لب هایم بی اراده به لبخند باز شد من برای این برادر که همه جوره هوایم را داشت جان هم می دادم بعد از خوردن صبحانه تشکری از بهنام کردم بابت اینکه دیروز به دادم رسیده بود چیزی نپرسید و با همان سکوتش مرا شرمنده ی خودش و مردانگی اش کرد.