دانلود رمان بهار رسوایی از حدیثه ورمز کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی، ازدواج اجباری
تعداد صفحات : 2240
خلاصه رمان : عمران بوکسور کله خراب و خشنی که برای انتقام از بهزاد و زمینزدن او دست روی خواهرش بهار میگذارد. پسر متعصب و پر شر و شوری که به هیچ صراطی مستقیم نیست، بهاری را وارد ماجرا می کند که نشان پسر عمویش است… اما با دستدرازی و بیحرمتی که عمران به بهار می کند مجبور به ازدواج با او می شود و این اجبار آتش انتقام عمران را بیشتر می کند..
قسمتی از داستان رمان بهار رسوایی
دعوایش را با کسی دیگر کرده بود و اخم و تخم ها یش نصیب منه از همه جا بیخبر می شد. عمران چرخی روی پاشنه ی پا زد و کنارم ایستاد! خوب بلدی خودتو بزنی به موش مردگی -!موش مردگی؟ او به حال بد من موش مرد گی می گفت؟ بر خلاف تمام زندگی ام که حالم از بیمارستان بهم میخورد حالا دلم ماندن میخواست. رو ی همین تخت چرکی ناورژانس رهایم می کرد و م ی رفت. دلم بیجا می کرد باز دلتنگش شود. قطره اشکی که از کنار چشمم پایین رفته بود را با انگشت پاک کرد و دستانش را کنارم رو ی بالشت متمرکز کرد. از آن بالا ابهتش هر دلی را می لرزاند اما من دیشب چهره ی وحشتناک تر ی از او دیده بود.
از دیشب منو مچل خودت کردی که چی ؟ که در بری؟ –این سرم تموم شه اولین جایی که میریم مطب اون دکترس! و بعدش نوبت تواز بی آبرویی ب یشتر هراس داشتم تا واکنش این مرد که مراعات حالم را نمی کرد و راه به راه تهدید و ترس به جانم می بست اویی که وقتی در اتاق تا مرز بی هوشی رفته بودم نه خودشو نه کلماتی که می گفت به تکاپو نیوفتاده بودند تا ردی ازنگرانی را درشان احساس کنم خیلی بی تفاوت شال به سرم انداخته بود و با آن سر و وضع مرا آورده بود. آن هم از وضعیتش در بیمارستان که با عالم و آدم دعوا می کرد و سر جنگ داشت. خیلی زود سرم تمام شد و از جا بلند شدم تحمل او و قلدر بازی هایش را نداشتم
و همان هم باعث دوری و فاصله گرفتنم از او می شد که زبان در دهان چرخاند. دارم قاطی می کنم به نفعته ادا در نیار ی –دستش را کنار زدم و به کمک دیوارهای اورژانس به طرف خروجی رفتم. پرستار ی که سرم را از دستم جدا کرده بود از پشت خودش را به من رساند نگفتم مگه یکم دراز بکش با این حالت نباید زود بلند میشد ی. به جا ی من عمران پاسخش را داد و بلافاصله دستان قدرتمندش تنم را احاطه کرد. اینجا تا آدما رو نکشین ولشون نمیکنید نه ؟ –هم هدر این یکساعت و اندی خوب پی برده بودند این مرد سرش برای دعوا درد می کرد. پرستار با تاسف سر ی تکان داد و پشت سرمان جا ماند مقصدش همان جایی بود که با غیظ و فک قفل شده اش …