دانلود رمان بامداد خمار از فتانه حاج سیدجوادی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 284
خلاصه رمان : «سودابه» دختر جوان، موفق و ثروتمندیست که برخلاف انتظار خانوادهاش، دل به مردی داده که هیچ شباهتی به دنیای اشرافی او ندارد. خانوادهاش این رابطه را تهدیدی برای اعتبار و آینده میبینند. مادرش برای جلوگیری از این وصلت، محبوبه (عمه سودابه) را وارد ماجرا میکند تا با داستان زندگیاش، سودابه را از تصمیمش منصرف کند. اما آنچه قرار بود تنها یک پند مادرانه باشد، ناگهان به افشای حقیقتی تبدیل میشود که سرنوشت همه را تحتتأثیر قرار میدهد…
قسمتی از داستان رمان بامداد خمار
دايه كليدي از جيب بيرون كشيد و در چوبي سبز رنگ كوچكي را گشود. وارد دالان باريكي شديم. سمت راست دالان مستراح بود. وقتي دالان به انتها مي رسيد، با يك پله به حياط مربوط مي شدند. هيزم اندكي در گوشه انبار قرار داده بودند. دست راست، در كمركش حياط، دهنه تاريك معبري بود كه سقف ضربي از آجر داشت. اين دهنه باريك با چند پله به مطبخ كوچك دودزده اي مي رسيد. ميان حياط حوض كوچكي با آب سبز رنگ لجن بسته قرار داشت. رو به روي در ورودي پلكاني از گوشه حياط بالا مي رفت و به ايوان كوچكي منتهي مي شد با دو اتاق. يكي بزرگ تر كه اتاق اصلي بود و به اصطلاح اتاق پذيرايي محسوب مي شد و با دري به ايوان باز مي شد و از درون به اتاق كوچك تري راه داشت كه اتاق خواب و صندوقخانه ما شد.
اين اتاق پنجره اي رو به ايوان داشت. ولي براي رفت و آمد به آن بايد از اتاق اصلي كه من به آن تالار مي گفتم، عبور كرد. چه تالاري! چهار متر و نيم در پنج متر كف اتاق ها را دايه با قالي خرسك من فرش كرده و مخده ها را كنار ديوار اتاق بزرگتر جا داده بود. پرده گلدار .نسبتا زيبا ولي ارزان قيمتي آويزان كرده بود. در اتاق كوچك تر جنب تالار فرو رفتگي اي در ديوار وجود داشت مثل اين كه جاي گنجه اي بود كه هرگز نصب نشده بود. دايه جلوي آن را نيز پرده آويخته و صندوق لباس ها و وسايل مرا در پشت آن قرار داده بود. روي طاقچه پيش بخاري انداخته و آن را با سليقه از وسط جمع كرده و سنجاق زيبايي به آن زده بود به طوري كه شكل پروانه به خود گرفته بود. روي آن، بالاي طاقچه، يك چراغ لاله و يك آيينه كوچك و شانه گذاشته بود.
من عروسي بودم كه حتي آيينه و شمعدان نداشت. لاله ديگر در اتاق بزرگ تر يا به قول من حسرت زده در تالار بود. در اين اتاق پذيرايي نيز دو پنجره رو به ايوان در دو طرف در ورودي قرار داشت. يك باغچه كوچك، دو متر در يك متر در كنار حوض بود. خشك مثل كوير. تمام وسعت آن خانه به صد و پنجاه متر نيز .نمي رسيد دايه خانم اثاث را از كالسكه پياده مي كرد و در آشپزخانه يا اتاق پذيرايي مي گذاشت. من پا به حياط گذاشتم و مات و مبهوت به در و ديوار خيره شدم. تمام اين خانه به اندازه حياط خلوت خانه پدري ام نيز نمي شد. آن عروسي فقيرانه و اين خانه محقر و آن روز سخت و درناك كه روز ازدواج من بود، مرا از پا افكنده بود. آب انبار كوچكي درست زير اتاق بزرگ قرار داشت و من مي ترسيدم كه سقف آب انبار كه كف اتاق بود فرو بريزد
و ما را در كام خود بكشد. خسته در كنار ديوار ايستاده بودم و به كف آجري و در و ديوار حياط كه در سايه روشن اول غروب غريب و غمبار مي نمود چشم دوخته بودم. بره آهويي بودم كه در دشتي خشك و غريب تنها و سرگردان مانده و در پشت سرش شكارچي و مقابلش سرزميني مرموز و ناشناخته گسترده بود. تنها و دل شكسته بودم. گله مند از پدرم، از مادرم و از دنيا دلم مي خواست رحيم نيز كنار من باشد. ولي او درگير رفت و آمد و كمك به دايه جان بود. اين خانه كه براي او نيز تازه بود، ظاهرا در چشم او جلوه اي ديگر داشت. از اتاق خارج شد. متوجه من شد كه كز كرده بودم و هنوز در گوشه حياط به ديوار تكيه داده بودم. كنارم آمد و دست راست را بالاي سرم به ديوار تكيه داد و مرا در سايه وجود خودش قرار داد.