دانلود رمان باران عشق و غرور از Zeynab227 کامل رایگان
ژانر رمان : اجتماعی، عاشقانه، جنایی، پلیسی
تعداد صفحات : 2166
خلاصه رمان : او بیاحساسترین دختر شهر بود… یا حداقل، اینطور فکر میکردن. اما باران تمجید، دختری که غرورش معروفتر از نامش بود، به بازی خطرناکی کشیده شد؛ بازیای میان یک قاچاقچی مرموز و یک سرگرد شکاک. ماهان شریفی: مردی با گذشتهای سیاه و نقاب عاشقانهای که پشتش معاملهای پنهانه… آریا مجد: مأموری که به هیچکس اعتماد نداره، حتی به دختری که شاید بیگناهترین قربانی این ماجرا باشه. باران باید انتخاب کنه: تسلیم، فرار… یا انتقام. و وقتی نوبت به انتقام میرسه، هیچکس مثل باران تمجید بازی نمیکنه.
قسمتی از داستان رمان باران عشق و غرور
همسرش با ظاهر مرتبی به همراه دختر و پسری جوون داخل شدن. تو نگاه اول به دختر میخورد هم سن من باشه و پسر هم نزدیک سی سال… . محترمانه سلام کردیم و بعد از گفتن تبریک عید به سالن مهمون هدایتشون کردیم. امیدوار بودم مهمون بعدی آخری باشه، جو خیلی کسل کنندهای شده بود. باز خوبه همه شون با هم اومدن.زن و شوهری میانسال همراه سه پسر و دختری وارد شدن، بهشون میخورد بین دهه شصت و هفتاد باشن. به گفته همسر مرد، دخترِ عروس پسر بزرگشون بود. از طرز نگاه دو پسر دیگه شون هیچ خوشم نیومد. اون پسری که کم سن و سالتر بود چنان به نگار زل میزد که کم مونده بود کنترل زبونم رو از دست بدم. اون یکی پسر هم با نگاه های گاه بیگاهش کلافه ام میکرد. همین رو کم داشتم!ظاهراً کس دیگه ای نمونده بود انتظارشون رو بکشیم.
با نگار پیش مهمونها رفتیم و روی مبلهای راحتی نشستیم. خانم ها بعد از پذیرایی همراه مامان و خاله سیمین سمت سالنی که ما نشسته بودیم اومدن تا راحتتر باشن. نگار آهسته لب زد:- میگم چرا اینا با هم اومدن؟ از قبل هماهنگ کرده بودن؟حوصله نداشتم، شونه انداختم و گفتم: – من هم مثل تو… . نمیدونم.یک ربع نگذشته بود که مهمون چهارمی هم به جمعمون پیوست، همون دوست قدیمی بابا و عمو که امروز واسه دعوت به ویلاشون رفته بودن. من و نگار دیگه به استقبالشون نرفتیم و وقتی همسرش وارد سالن شد بهش سلامی دادیم و خوشآمد گفتیم. چونه همه حسابی گرم شده بود به غیر از ما دخترها. گاه گداری نگار اونها رو به حرف میگرفت و میوه و شیرینی تعارفشون میکرد. من هم با دقت به نقطه نامعلومی پا روی پا انداخته و پلک هم نمیزدم، فکرم به پیدا کردن موضوع بکر و پر ماجرای مقاله مربوط به آنژیوگرافی قلب بود.
که واسه جمعبندیش تا پایان تعطیلات نوروزی فرجه نداشتم. همون موقع صدای برخورد کفش هایی روی پلههای چوبی ویلا، فضای رسمی خونه و مغشوش ذهنم رو پر و نگاهها رو به خودش جلب کرد با اون ست اسپرت مشکی و پیراهن طوسی چنان ژستی به خودش گرفته بود که بِرَدپیت هم این کار رو نمیکرد! موهاش هم طبق معمول رو به بالا شونه کرده بود. همه اینها به کنار اون اخم مکش مرگماش هم به کنار! انگار به زور نگهش داشته بودن، یک جورایی مثل من… .انگار سالن رو با کت واک اشتباه گرفته بود، خودشیفته روانی! یکی نبود بهش بگه جای اینکه با این رفتارهای گربه رو خودت رو بالا بگیری، اون اخلاق گندت رو اصلاح کن! کاملاً مردونه و مغرور به همه دست داد و عمو سینا به عنوان مهندس مجد معرفیش کرد. عجیب بود! تو رستوران هم اون مرد مهندس صداش کرد.
بدون کوچکترین لبخندی با همون ژست متعصبش کنار بابا روی مبل سلطنتی تک نفرهای نشست و کوچکترین نگاهی هم به جمع خانم ها ننداخت. خانمها بعد از شنیدن و جواب سلام سنگینش دوباره درحال گپ زدن شدن، ولی دخترها با چشم هاشون اون رو زیر ذرهبین گرفته بودن. یک آن حرصم گرفت و زیر لب گفتم: – برای همه تون متأسفم. فنجون قهوه روی میز رو چنگ زدم و یک نفس طعم گس و مطلوبش رو سر کشیدم. تلخیش گلوم رو سوزوند و چین بیشتری به پیشونیم داد. چطور تا آخر شب دووم میاوردم؟ صدای زیر و ملایم نگار همنشین گوش هام شد. – بابا درویش کنین چشماتون رو! با دزدکی سرک کشیدن و آمار انداختن اینا، ستاره سهیل آقایون هم پیدا شد!زیر چشمی بهش خیره شدم.- چی زیر لب پچ پچ میکنی؟ لبخندی تحویلم داد و موهاش رو دور انگشت اشارهش حلقه کرد.