دانلود رمان باران بهاری از بهار کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، معمایی
تعداد صفحات : 751
خلاصه رمان : یه دختر تنها و سختیکشیده که با همه تنهاییش، سعی میکنه واسه اون چند نفری که براش موندن، مثل یه کوه باشه. خودش بیپناهِ، ولی همیشه پناه دیگرانه. از هیچ کاری واسه دل عزیزاش کم نمیذاره. ظاهرش محکم و بینقصه، ولی ته دلش پُره از زخما و دردایی که قایمشون کرده. یهجوری ادامه میده که کسی حتی شک نکنه چقدر آسیبپذیره. هر روز با اراده جلو میره، فقط واسه اینکه زندگی بقیه رو بهتر کنه… اما با همه این سفت و سخت بودن، هنوز یه دختره. از همون جنس لطیف احساس. هنوزم دلش میخواد یکی باشه که تکیه بده بهش، سر بذاره رو شونهش، یکی که بگه “خسته نشدی؟ بیا، اینبار من هواتو دارم.” فکر میکنه دیگه هیچ احساسی تو دلش نمونده، ولی… شاید هنوز یه گوشه از دلش زندهست.
قسمتی از داستان رمان باران بهاری
پوزخنده تلخی نشست رو لبام. من دیگه در فلیمو به روی جنس مخالف بسته بودم اما مامان نمیخواست اینو باور کنه.. من الان اگه سریا هستم فقط بخاطره مامان و بهار من ازدواج کنم یکی دیگه هم به پایه من میسوزه. اونم مادره میخواد خوشبختی منو ببينه..پس منم دلشو نمیشکنم تو مراسم حاضر میشم بعد رو پسره به غیب میزارم ردش میکنم. خودمو از بغل مامان کشیدم بیرون. . سعی کردم لبخند بزنم..اما اینقدر تلخ بود که مزه تلخش دهنمو هم تلخ کرد باشه مامان میرم آماده شم… صورت مامان پر از شادی شد. نگامو در دیدم تا این شادی رو نبینم. تا نبینم که مامانم برا عروس کردن من شاد شده راه افتادم سمت اتاقم… از پله ها که رفتم بالا بهار پرید جلوم با صورت شاد همیشگیش و چشمایی که برق میزد گفت سلام بر خواهر من
خوبی عزیز اجی؟ سعی کردم همه غصه هامو فراموش کنم. من اگه الان اینی که هستم فقط بخاطره بهار و مامان بوده پس نباید مشکلاتم رو رفتارم با اونا تاثیر بزاره. با لبخند شادی مثل خودش جوابشو دادم سلام بر عشق من..خوبم عزیزم تو چطوری؟.. دانشگاه خوش گذشت؟ بهار 2 سال از من کوچیک تر بود 24 سالش بود. دندونپزشکی میخوند و خیلی هم به رشته اش علاقه داشت چسبید بهم جلب جلب بوسم کرد و گفت همه چی عالیه خواهر قشنگم… بوساشو بی جواب نزاشتم و گفتم من بهت افتخار میکنم… یکم نگام کرد بعد چشماش پر از اشک شد. با چونه لرزون گفت: من باید به داشتن خواهری مثل تو افتخار کنم.. اگه تو نبودی معلوم نبود چی به سره ما میومد… بغلش کردم و گفتم: بهارم هیچوقت هیچوقت نمیخوام
این حرفارو بشنوم باشه؟ سریع با پشت دستش اشکایی که داشتن میریختنو پاک کرد و گفت: چشم چشم نفسم.. میخواستم حالشو عوض کنم. با ناله گفتم بهار امشیم خواستگاریه. من از دسته این مامان چیکار کنم؟ بهار زد زیر خنده. اینقدر خندید که اشک از چشماش سرازیر شد..منم با لبخند نگاش میکردم. عاشق خواهرم و مامانم بودم. حاضر بودم اونا یشن دوتا بت من بيرستمشون بهار به اخلاقی داشت وقتی ناراحت میشد خیلی زود همه چی یادش میرفت و شروع میکرد به شادی کردن خیلی انرژی داشت این اخلاقشو خیلی دوست داشتم. وقتی خنده هاش تموم شد گفت: خواهری تو که بلدی بپیچونی این یکی هم مثله بقیه بپیچون بره… چشمکی بهش زدم و گفتم من واردم… اما انگار این یکی خیلی جدیه
مامان گفته تا دلیل قانع کننده ای نداشته باشم نمیزاره خاستگاری رو بهم بزنم… بهار چندبار زد رو شونم و گفت اوه اوه پس گاوت زاییده دوقلو برو لباس رزم بیوش که قراره بری جنگ وای بهار تو دلمو خالی نکن قربونت برم شوخی میکنم.. باشه من برم آماده شم… چیزی نیاز داشتی صدام کن. باشه.. من رفتم تو اتاقم بهار رفت پایین پیش مامان در اتاقمو که باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد تخت دونفره مشکی با رو تختی سفیدم بود که رو به رو در ورودی بودست اتاق مشکی سفید بود. خودم میخواستم کلا مشکی بگیرم اما مامان اجازه نداد گفت دلت میگیره تو این همه سیاهی منم نتونستم ناراحتش کنم به خورده از وسیله هارو سفید گرفتم… سمت راسته تختم کمد لباسی مشکیم بود.