دانلود رمان اگر فردایی باشد از اقلیما کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 587
خلاصه رمان : رها دختری است که از سوی شوهرخواهرش دچار آزار میشود و احساس میکند خودش مقصر این اتفاق است. او تصمیم میگیرد در برابر این ظلم سکوت کند، چرا که بر این باور است که فاش کردن حقیقت ممکن است خانوادهاش را از هم بپاشد. برای دور شدن از این ماجرا، محل زندگیاش را تغییر میدهد، اما در این مسیر دچار عشقی یکطرفه میشود. داستان، سفری است به درون زندگی رها؛ باید دید آیا او قادر است از این سکوت و بار سنگین رهایی یابد یا در نهایت در این بحران غرق خواهد شد.
قسمتی از داستان رمان اگر فردایی باشد
با به یاد آوردن مضمون پیامی که پوریا صبح برایم فرستاده بود، ادامه دادم: ولی ما با چند تا از دوستامون شب میخوایم بریم توی طبیعت چادر بزنیم برای شب نشینی، میترا هم میاد. فکر نمیکنم اشکالی داشته باشه توهم باهامون بیای. زبانش را روی لب پایینش کشید و چانه اش را خاراند. – شما اونجا همه باهم دوستین من فقط تو و میترا رو میشناسم. بیام بگم چند منه؟ – چند تا از بچه های دانشگاهمون هم هستن فقط خودمون نیستیم، بیا با اونا صمیمی شو. لب هایش را جمع کرد و درحالی که به سمت مشتری که زنگ سفارش را به صدا درآورده بود میرفت، گفت: باشه حالا که اصرار میکنی. با صدای آلارم، چشم هایم را باز کردم و چند بار روی صفحهی گوشی کوبیدم تا صدایش قطع شود و مجدد چشم هایم را بستم.
اینبار با صدای زنگ گوشی از جا پریدم و بهت زده کمی به دیوار مقابلم زل زدم. تلفن را برداشتم و با دیدن ساعت در پیشانی ام کوبیدم، ساعت هفت بود و همین حالا هم دیر کرده بودم. تماس ملیکا را رد کردم و از جا پریدم. به سمت سرویس رفتم و آبی بر دست و صورتم زدم و به چهره ی پف کرده ام در آینه ی روشویی خیره شدم. – قرار بود ده دقیقه بخوابم یک ساعت و نیم شد! صورتم را با حوله خشک کردم. درحالی که کمد را به دنبال لباس مناسب کنکاش میکردم با ملیکا تماس گرفتم. – سلام. گلویم را صاف کردم و کمی خودم را باد زدم تا صدایم معمولی شود و مشخص نباشد که تا پنج دقیقهی پیش خواب بودم آن هم درحالی که باید نیم ساعت پیش از خانه خارج میشدم. – سلام ملیکا خوبی؟ زنگ زده بودی، جانم؟
– آره خواستم ببینم آماده شدی یا نه؟ من یکم آماده شدنم طول کشید تازه میخوایم راه بیفتیم بیاییم سمت خونهی تو، اگه حاضری فعلا نیا بیرون تا برسیم. نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و لبخند زدم. تقریبا یک ربعی طول میکشید تا برسند. پیراهن مردانه مشکی رنگی را از اعماق کمد بیرون کشیدم و گفتم: آره بابا من خیلی وقته حاضرم… باشه فدای سرتون، با احتیاط و آروم بیایین. بعد از خداحافظی کوتاهی، تلفن را قطع کردم و به پیراهن نگاه کردم. – چی باهات بپوشم که خوب شه! کمی دیگر داخل کمد را گشتم و نهایتا شلوار گشاد طوسی ای به همراه تاپ و شال مشکی بیرون کشیدم و روی تخت انداختم. ساعت را چک کردم، پنج دقیقه ای وقت داشتم. لباس ها را پوشیدم. عینکم را روی موهایم زدم و در خانه را بستم.
به سمت پوریایی که دستش را روی بوق گذاشته و پیدرپی بوق میزد رفتم و با اخم درحالی که از شیشه ی راننده نگاهش میکردم، انگشت اشاره ام را به نشانه ی سکوت روی لب هایم گذاشتم. – عروسی اومدی مگه! ابروبالا انداخت و خندان به ملیکا اشاره کرد: آره دیگه، نمیبینی زنم رو؟ در عقب را باز کردم و گفتم: این بیچاره اگه میدونست شوهرش قرار اینجوری خل وضع بشه که همون اولش انگشتش رو قطع میکرد که توی عقدتون اون انگشت عسلی رو نذاره توی دهن تو. پوریا به سمت ملیکا چرخید و مشکوک پرسید: چی میگه این عجوزه؟ از پشت به شانه اش کوبیدم. ملیکا دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و گفت: پای من رو نکشید وسط، خودتون حلش کنید. از توی آینه جلو به چشم های پوریا خیره شدم.