دانلود رمان اسمارتیز از نازنین محمد حسینی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی، طنز، کلکلی، همخونه ای
تعداد صفحات : 1674
خلاصه رمان : آریا فروهر، پدری جدی و منظم، برای سه تا بچهی پرانرژیش دنبال یه پرستار میگرده… و اینجوری دنیز خانم مرادی وارد زندگیشون میشه. دنیز؟! یه دختر شاد، پرجنبوجوش و استاد خرابکاری که خودش یهپا بچهست! حالا آریا به جای سه تا، باید از چهار تا بچه مراقبت کنه. بلاهایی که دنیز با کمک بچهها سر آریای بینوا میارن رو نمیشه تعریف کرد، فقط باید دید! اما وسط این همه شلوغی و دردسر، آقای فروهر کمکم متوجه میشه که انگار دلش پیش همین پرستار شیطونش گیر کرده… همون کسی که یه روز فکر میکرد باید ازش فاصله بگیره، حالا شده “ملکهی عذابش”!
قسمتی از داستان رمان اسمارتیز
لال بمیری دینا! غذاتو کوفت کن پاشو برو خونه. چشمم رو باز کردم دیدم دینا وارفته و نگران داره نگاهم میکنه. هنوز پام درد داشت ولی اون لحظه خیلی شدید بود. –هیچی نیست عزیزم شما راحت باش غذات رو بخور. عجله ای هم برای خونه رفتن نکن. دختره دیگه توی همه جاش عروسی بود. با چنان ذوق و شوقی داشت غذا میخورد و هی وسطش از من سوال میپرسید که سعی میکردم فقط خندهام رو کنترل کنم و با گرم گرفتن بیشتر باهاش حرص دنیز رو بیشتر از قبل دربیارم. –آریا، یکی از دوستام میگفت دخترخاله اش دوست دخترته. راست میگفت؟ امان از شایعه! تا هفته ی پیش که تمام تیترهای زرد مجازی شده بود ازدواج من با خانم بازیگر! حالا اصلا تا بحال یک بار هم ندیدن بودمش… زدم زیر خنده. بلند خندیدم و گفتم: –نه عزیزم کسی توی زندگی من نیست. دماغش رو چین داد.
برعکس دنیز یه قوز کوچیک روی تیغه ی دماغش داشت. به نظر میرسید چند سالی از دنیز بزرگتر باشه. هم اندام درشت تری داشت و هم سادهتر بود. بیشتر شبیه خانم ها بود تا دنیزی که حتی از آیلا هم رنگی تر لباس میپوشید. –برم بزنم لهشون کنما. تو مدرسه هم همچین چو انداخته هر روزم داره از داستانای عاشقیشون تعریف میکنه . خندیدم! دخترا چه بحث های خنده داری داشتن. واقعا زندگی خصوصی من به بقیه چه ربطی داشت. دنیز یهو پرید وسط حرفش و گفت: –تو پا نشی بری بگی خواهر من خونه اش کار میکنه ها. مدرسه جای درس خوندنه نه اینجور کارا. دینا زیر لب یه چیزی گفت و دنیز هم همونطور جوابش رو داد. –آره عزیزم نگو برای خواهرت کسر شأنه! آیهان از روی پای دنیز پرید پایین و با صدای موتور دراوردن از آشپرخونه بیرون رفت. چشمای آرتا هم دنبالش کشیده شد و گفت: –بابا کسر شأن یعنی چی؟
دنیز خم شد و دور دهن آرتا رو هم پاک کرد: –یعنی یه چیزی که دوست نداری بقیه بدونن. یکمی فکر کرد و گفت: –منم کسر شأنم. –اینطوری که درست نیست. باید بگی کسر شأنم میشه. ولی برای چی کسر شأنت میشه؟ سرش رو برد دم گوش دنیز ولی انقدر آروم حرف نمیزد که کسی نشنوه. –آخه یه وقتا تختم جیشی میشه. دنیز آروم، طوری که انگار داره با یکی همسن خودش حرف میزنه گفت: –بیا در گوشت یه چیزی بگم. اونم مثل خود آرتا طوری که بقیه هم بشنون گفت: –میدونی منم وقتی همسن تو بودم، یه وقتا تختم جیشی میشد؟ آرتا بعد از ستاره اینطور شده بود. شب ها کابوس میدید و گاهی هم شب ادراری داشت. آیهان هم پرخاشگر تر شده بود ولی روی هیچکدوم به اندازهی آرتا تاثیر نذاشته بود. توی این مدت آرتای پر شر و شور دیگه شبیه به همسن و سالاش نبود.
توی خودش فرو رفته بود و همین مقدارم که سرپا شده بود و حداقل با دنیز خوب برخورد میکرد بخاطر تراپی های مدامی بود که میرفت. خوشحال از اینکه این فقط مشکل خودش نیست از دنیز فاصله گرفت و دنیز ادامه داد: –ولی ما با هم تلاش میکنیم که دیگه کمتر شبا بارون بیاد. آرتا دستش رو به معنای بزن قدش بالا آورد و با دنیز دستاشونو کوبیدن به همدیگه و بعد سریع با دو خودش از آشپزخونه بیرون رفت. آیلا هم که سعی داشت از صندلیش پایین بیاد با کمک دنیز پایین رفت. –دنیز عین مامانا شدی. –اوم فقط بند زن نمیشم هیچوقت. دینا خندید و رو بهم گفت: –آخه مامان من عاشق وسایلاشه. دنیز تازه میخواست یکمی غذا بخوره. –هرچیزی که توی خونه ی ما خراب میشه تا قیام قیامت باید تعمیرش کنیم. بخاطر همینم اسم مامان رو گذاشتیم مامان بندزن! –مامان حالشتون بهتره؟ مشکلی ندارین برای تهیه دارو؟ –مامان؟ دارو برای چی؟