دانلود رمان از هوس تا قفس از زهرا علیرضایی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی، معمایی
تعداد صفحات : 924
خلاصه رمان : اسمش نازنین بود. قلبی زخمی، اما ارادهای محکم. برای رسیدن به مدرک وکالت، فقط یک قدم مانده بود: اثبات تواناییاش در پروندهای واقعی. و چه چیزی بهتر از یک چالش مرگبار؟ او وکالت مردی را میپذیرد که به قتل نامزدش متهم شده؛ علی آقا. پروندهای که همه چیزش واضح به نظر میرسد… تا وقتی که نازنین پا به عمق ماجرا میگذارد. شواهد کامل، شاهدان آماده، و حتی اعتراف متهم. اما چیزی در این تصویر بیش از حد «بینقص» است. حفرههایی در دل پرونده وجود دارد. تناقضهایی که فریاد میزنند حقیقت چیز دیگریست. تنها کسی که میتواند او را راهنمایی کند، خود علیست… اما او نهتنها کمک نمیکند، بلکه خودش را مجرم میداند. همه چیز در حال گره خوردن است که عشق قدیمی نازنین، درست در بدترین لحظه برمیگردد. حالا نازنین باید انتخاب کند: نجات یک بیگناه، یا فرار از گذشتهای که هنوز درگیرش است…
قسمتی از داستان رمان از هوس تا قفس
_نمی دونم…یه روز به خودم اومدم دیدم یه آدم مدام تعقیبم می کنه! مشکوک شدم. پاپیچ شدم و مچش رو گرفتم! نگم برات…همین رو بدون لیلی رفیقت کمک کرد تا بتونم آزمایش، نمی دونم چی چی بدیم! دی ان وی، ای ان ای…چمیدونم! همون شد مدرک! گفتن این یارو آقاته و والسلام! نفس عمیقی کشید و دست روی شانه ام گذاشت. حرف نزده هم، با من هم دردی می کرد…لبان خشکم را با زبان تر کردم و گفتم: _ببخش…مجبور شدم بیارمش اینجا، فرصت بده…می برمش یه… نگذاشت حرفم را تمام کنم. _هی هی…چی میگی تو دختر؟ من حرفی از موندن یا رفتنش زدم؟ به هرحال باباته! هرچند شناسنامه ای، هرچند اجباری؛ اما باباته و خدارو خوش نمیاد برای این که بیرونش کنی! الان کجا رفت می دونی؟ سرفه ای کردم. عطسه هم چاشنی اش شد. _حتما رفته زهرماریش رو دود کنه! برمی گرده.
نگران نگاهم کرد. دست روی پیشانی ام گذاشت و گفت: _به فکر خودت باش! تب داری که دختر! تو کی می خوای یکم سر عقل بیای…اون چی بود دادی دستش؟ دستش را پس زدم و گفتم: _نترس بادمجون بم منم…آفت نمی زنم! راس میگی من عقل تو کلم نیست…تو از یکی عین من که تو شیش سالگی گند و کثافت کل هیکلش رو برداشت چه توقعی داری؟ که مریم مقدس باشم؟ یا چمی دونم عقل کل؟ نچ جونم…بذار خیالت رو راحت کنم…من تا ته خط همه چی رفتم…همه چی! باز دستم را گرفت و این بار ملایم تر گفت: _باشه…باشه! الان تب داری…یکم دراز بکش، من چایی دم کنم.یکمم میوه گرفتم می شورم میارم بخوری… از جا بلند شد. بغض در گلویم دوید. این هیچ کاره ی همه کاره، عجیب فرشته خو بود! نگاه به پایش کردم و گفتم: _خوب نشده هنوز؟ لبخندی محو زد و گفت: _با چند جلسه فیزیوتراپی حل میشه…
امروزم از مطب دکتر، یه راست تاکسی گرفتم اومدم این جا! بعد هم آرام آرام به آشپزخانه پا نهاد. وقتی رفت، نفس تازه ای به ریه ام فرستادم. این دختر، آنقدر روحش بزرگ بود، که حتی کلمه ای تحقیر و توهین از دهانش در نیامد. سر و صدای کمی از آشپزخانه می آمد. آهی کشیدم و دست روی پیشانی گذاشتم. انگار در کوره ی آجر پزی، می سوختم. حتی نفس هایم، التهاب داشت و سوزان بود. چند دقیقه ی بعد، با بشقابی میوه برگشت و رو به رویم نشست. آنقدر بی ریا بود که بدون توجه به موقعیت اجتماعی اش، ساده دل رفتار می کرد. همین کارهایش باعث شده بود، جلب محبتش شوم و به او اعتماد کنم. زوم صورتش بودم که قاچی سیب جلوی صورتم گرفت. _بخور! واست سوپ گذاشتم…گوشت داره تموم میشه…یه خورده خرت و پرت خریدم، دفعه ی بعد اومدم، گوشت تازه می گیرم میارم. سیب را گرفتم.
اشک در چشمانم حلقه زد. منی که کل زندگی ام را خشک سالی محبت گرفته بود، این توجه های بی توقع، اسیرم می کرد و قلبم را روشن نگه می داشت. آهی کشیدم و گازی به سیب زدم سیب را جویدم و بغضم را قورت دادم. چه بگویم که این دخترک وکیل، این نازنینی که به حق ذاتش تک بود، پاشویه ام کرد، به دردم رسید و دست آخر، خسته تلویزیون را روشن کرد و خودش به نماز ایستاد. با هر رکعتی که می خواند، چشمانم اتوماتیک وار، بالا و پایین می شد. حرکاتش همه شور بود و عشق! نمازش که تمام شد، پاهایش را دراز کرد و به بیرون نگاه کرد. لب زد: _دیر نکرده؟ بی حواس، با چشمانی نیمه باز گفتم: _کی؟ چشم گرداند و گفت: _بابات! تک خنده ای تلخ کردم. _توام دلت خوشه ها…کدوم بابا؟ حرفی نزد و فقط نگاهم کرد. دلم می خواست ادامه ی آن زندگی پوشالی را می فهمید، شاید می توانست ذره ای درکم کند.