رمان ارتفاع از استفن کینگ دانلود رایگان

رمان ارتفاع از استفن کینگ با لینک مستقیم

دانلود رمان ارتفاع از استفن کینگ کامل رایگان

ژانر رمان : ترسناک، مهیج، غم انگیز، عجیب، دلهره آور، وحشت، سو رئال

تعداد صفحات : 231

خلاصه رمان : آخرین داستان استفن کینگ، روایتی رازآلود و در عین حال انسانی است از مردی به نام اسکات کری که در شهری کوچک با پدیده‌ای عجیب روبه‌رو می‌شود: او بدون آن‌که تغییر فیزیکی کند، مدام وزن کم می‌کند — و این موضوع حتی تحت تاثیر لباس‌ هایش هم قرار نمی‌گیرد. در دل شهر کسل راک، که خوانندگان وفادار کینگ با آن آشنایند، اسکات وارد کشمکشی با دو همسایه‌اش می‌شود که گرچه متفاوت‌اند، اما داستان با نگاهی مثبت به یافتن پل‌هایی میان تفاوت‌ها می‌پردازد. اثری کوتاه، تأثیرگذار و خوش‌بینانه که بار دیگر نشان می‌دهد چرا کینگ هنوز هم در اوج قرار دارد.

قسمتی از داستان رمان ارتفاع

انگاری که آن خانم فهمیده بود مشتی که برای یک هدف ساده پرتاب کرده بود، کاملاً به خطا رفته بود. «دوشیزه مک کام، کار ما تموم شد؟» «یه مورد دیگه دلم میخواد تا از همسرم دور باشی.» بنابراین دیردر از صحبت کردن دونالدسون با اسکات باخبر بود و حالا نوبت اسکات بود که درنگ کند آیا میسی به مک کام گفته بود که به خانه ی اسکات رفته است یا احتمالاً برای حفظ صلح مابین خودشان، به مک کام گفته بوده که اسکات به سراغ او رفته است؟ اگر اسکات چیزی میپرسید شاید برای میسی دردسر درست میکرد و اسکات دلش نمیخواست این کار را بکند. او متخصص مسائل ازدواج نبود – ازدواج خودش میتوانست بهترین نمونه برای این جریان باشد – اما تصور کرد مشکلات رستوران از قبل روابط آن زوج را به حد کافی تحت فشار قرار داده است. اسکات گفت خیلی خوب حالا کارمون تموم شد؟»

«بله» و همانطور که دیر در پایان اولین ملاقاتشان قبل از اینکه در را روی صورت او ببندد، رفتار کرده بود، گفت: «گفتگوی خوبی بود.» اسکات او را که باریک و سریع درون آن شلوار مشکی و بلوز سفیدش از پله های رستوران بالا میرفت نگاه کرد. می توانست او را تصور کند که خیلی سریع تر از خودش که حتی چهل پوند وزن کم کرده بود از آن پله های استیج موزیک درون پارک بالا پایین برود و مانند یک بالرین روی پاهایش نرم و سبک باشد. مایک باد الامنت چه چیزی گفته بود؟ مشتاقم و نمیتوانم صبر کنم تا در کنار او بدوم البته نمیتوانم زیاد همپای او بدوم خداوند به او برای دویدن یک بدن زیبا داده بود و اسکات آرزو داشت که او از آن لذت بیشتری ببرد. اما حدس میزد ،که علی رغم آن لبخند رئیس مابانه، دیردر مک کام این روزها زیاد لذت نمی برد. «خانم مک کام؟» او به سمت اسکات چرخید منتظر بود.

«غذا واقعاً خوب بود.» این گفته هیچ لبخندی به لب نیامد چه رئیس مابانه و چه غیر از آن «خوب. من فکر کنم تو قبلاً از طریق جینی این رو به اطلاع میسی رسونده باشی اما من هم خوشحال میشم این رو به او بگم و حالا که تو اینجا بودی و نشون دادی که تو کدوم موضع سیاسی هستی چرا فقط به غذاخوری پستی نچسبی؟ فکر میکنم اونطوری همگی راحت تر باشیم.
دیردر داخل رفت. اسکات لحظه ای روی پیاده رو ایستاد با احساس… چی شد؟ حالتی از احساساتش مغلمه ی غریبی بود که به نظرش رسید هیچ لغتی برایش وجود نداشته باشد. تصفیه و تزکیه .بله کمی متعجب، درست کمی از کوره در رفته اما بیشتر از همه اندوه اینجا زنی بود که یک شاخه زیتون به عنوان نماد صلح هر نمیخواست و اسکات ساده لوحانه معتقد بود که کسی یکی از آنها را میخواهد و به دنبال صلح است.

اسکات با خودش فکر ،کرد احتمالاً دکتر باب حق دارد و من هنوز یک بچه ،هستم به جهنم و حتی نمیدانستم میلبورن استون کی بود به نظر اسکات خیابان خلوت تر از آن بود بود که بتواند حتی یک فریاد کوچک بکشد، بنابراین او به آنطرف خیابان رفت و روبروی ویترین کتابفروشی کنار الایس ایستاد. دکتر باب پرسید: «اوضاع رو درست کردی؟» ب پرسید: «نه دقیقاً اون به من گفت که همسرش رو تنها بذارم.» دکتر باب به سمت او چرخید «پس من هم توصیه میکنم همین کار رو بکنی اسکات الایس را به خانه ،رساند و شکر خدا، دکتر باب هیچ حرفی در مورد مراجعه کردن اسکات به بیمارستان عمومی کلینیک مایو در مینه سوتا، کلینیک کلیولند یا ناسا به میان نکشید در ،عوض هنگامی که از ماشین خارج میشد از او به خاطر شب خوبی که داشتند
تشکر کرد و به او گفت که در تماس باشد.