دانلود رمان اتاق خوابهای خاموش از مهرنوش صفایی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 349
خلاصه رمان : حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه میکرد. چهرهاش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.
یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر ماهر، زیبایی صورتش را دو چندان کرده بود و آن لباس عروس خوش برش و خوشدوخت، هیکل تراشیده و ظریف و رعنایش را با ابهت تمام قاب گرفته بود.
قسمتی از داستان رمان اتاق خوابهای خاموش
الای تخت، روی یک تکه تخته جلوی نام بیمار نوشته بودند: « بهادر خمسه» اما بهادر خودش بهتر از هرکسی میدانست که هیچکس نیست. نه بهادر است و نه خمسه! رفتن نگار خیلی وقت پیش همة وجودش را متلاشی کرده بود، درست مثل یک کمربند انتحاری که به کمربندت ببندی و بعد کسی را محکم در آغوش بگیری! رفتن نگار، قبل از خودش، قبل از هر چیز و هر کس، او را از زندگی ساقط کرده بود. او را «بهادر خمسه» را!
عشق نگار، با آن دورنمای زیبا، همان فوارة بلندی بود که پس از اوج گرفتن، سرنگونش کرده بود. و حالا بهادر شبیه تمام آن تابلوهای نقاشی زشت و کج و کولهای شده بود که نگار میکشید، همانهایی که میگفت سبکشان فلان و فلان است اما از نظر بهادر یک مشت رنگ روغن در هم فرو رفته بود که چشم هر بینندهای را آزار میداد. حالا بهادر عجیب شبیه همان تابلوهای نقاشی زشت و زیر باران مانده شده بود! در هم برهم و کثیف! بهادر از خودش بدش میآمد و نگار دلیل نفرت او از خودش بود!
اینکه دوستش داشت، اینکه عاشق آدمی مثل او شده بود، اینکه از خیلی وقت پیش بوی گندِ کثافکاری هایش زیر دماغش خورده بود اما خودش را به خریت زده بود بلکه پشیمان شود و سرش به اتاق خواب های خاموش سنگ بخورد و بچسبد به زندگیاش و… اینکه همیشة خدا، همیشة خدا،… او را بیشتر از خودش دوست داشت و حتی اینکه دست آخر هم او نتوانسته بود از نگار جدا شود، بلکه این نگار بود که او را دور انداخته بود … ! همة اینها باعث میشد از خودش بیزار شود!
نگار حتی به هویتش هم رحم نکرده بود! نگار تا این حد بی رحم بود! بیرحم و مردم آزار! و حالا….! و حالا او، اینجا،گوشة این بیمارستان روانی اسیر شده بود تا شاید خلاص شود از بند نگار و آن خاطرات لعنتی که مدتها بود داشت او را آزار میداد! از بند نگار و آن باتلاقی که دیروز و امروز او را با هم بلعیده بود و برای تباه کردن آیندهاش هم دام پهن کرده بود. شبها قرص خواب میخورد و روزها آرامبخشهای قوی تا شاید،…تا شاید،… رها شود از فکر خیال نگار و آن همه خاطره که مثل سکانسهای یک فیلم عاشقانة درام، یکریز و مداوم صحنه به صحنه از جلوی چشمش رد میشد و دست از سر او و زندگیاش بر نمیداشت.