دانلود رمان آناکوندا از مهدیه صابریان کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی
تعداد صفحات : 2204
خلاصه رمان : او هرمان است… پسری عیاش، مردمگریز و غرق در جرم و لذت. اما پشت این ظاهر بیخیال، راز ترسناکی نهفته: یک اختلال روانی نادر و مرگبار… اختلالی که خودش حتی از آن بیخبر است. قتل پدرش، آغاز کابوسیست که پایانی ندارد. تماسهای ناشناس، اسراری فاشنشده و هیولایی که درونش بیدار میشود. هیولایی که ترسناکتر از آن است که خودش هم بتواند مهارش کند… در این میان، پویا و آوا وارد بازیای تاریک میشوند. و سرنوشت همراز، در هم میشکند. اما ارتباط این چهار نفر چیست؟ چه رازی آنها را به هم گره زده؟ پاسخ، آنقدر شوکهکننده است که ممکن است مسیر زندگی همهشان را برای همیشه عوض کند…
قسمتی از داستان رمان آناکوندا
نه به هم نگاه نکنید، جوابه منو بدید. روزی که خواستم این پرونده رو به واحدِ دیگه ای ارجاع بدم، گفتید به دستگیریِ و شناساییِ قاتل نزدیک شدید، گفتید نهایت یکی دو هفته ی دیگه میتونید پیداش کنید، ولی الان چند ماهه حتی با وجود مامور و محافظ اون داره به قتلایِ زنجیرهایش ادامه میده، آدمکشی هاش هر دفعه داره شکلِ فضیحانه تری به خودش میگیره و ما هم همینجوری دست روی دست گذاشتیم تا به کاراش ادامه بده! تحت فشارم و ازم خواستن اگه صلاحیت مدیریت و حل پرونده رو ندارم یا ارجاعش بدم یا استعفا، این اولین باره توی یک دههی اخیر که ما ماه ها درگیرِ یه پرونده و قاتلِ فعالیم! دست روی دست گذاشته بودیم؟ میفهمید چه بلغور میکند؟ این پرونده زندگیِ مرا از هم پاشیده بود، آن وقت اینطور از خود متشکر و دست به سینه میگوید ما صلاحیت حلش را نداریم؟
ـ ببخشید قربان، ولی صحبتاتون از ریشه مشکل دار… ارسلان دستم را فشرد و باعث شد سکوت کنم. درست بود، اگر میخواستم کنار گذاشته نشوم، باید سکون میماندم، گاهی سکوت نه نشان از قدرت میشد نه ضعف، تنها برای احتیاط صورت میگرفت. ـ ما داریم تمام تلاشمونو برای جلو بردن پرونده میکنیم. طبق تئوری های که در رابطه با الگوریتم قتل های مجرم داشتیم، پیشبینی کرده بودیم که قدم بعدیش خانوادهی پژواکه. به همین علت خونه رو تحت نظر قرار دادی… ـ پس چرا کشته شد؟ ارسلان لب هایش را به یک دیگر فشرد، بیزار بود کسی حرفش را بشکند. من جایِ او ادامه دادم: ـ مسئولیتِ ما جرمشناسیه، تحت نظر داشتن یه خونه توی حیطه ی وظایمون نیست! پیشبینی کردیم سراغش میره، و رفت، هیچ کوتاهی از جانبِ ما سر نزده. کمی با نگاهاش بالا و پایینمان کرد و سپس به سوی صندلیاش رفت.
ـ یک هفته بهمون وقت داده شده تا دستگیرش کنیم، اگه میدونید نمیتونید، بگید تا پرونده رو ارجاع بدیم، دلم نمیخواد بیشتر از این ناکارآمد جلوه کنیم. باز لب زدم: ـ ما قبلاً قاتلی رو داشتیم که رویِ قتلِ پنجم یا ششم تونستیم دستگیرش کنیم، بدونِ این که تحتِ فشار باشیم، جریان چیه که بعد از چهارتا قتل انقدر اصرار دارن پرونده رو ازمون بگیرن؟! دستانش را کوتاه و پرسشی از هم باز کرد: ـ نمیدونم آقای آذر از خودتون بپرسید. کدوم قاتلی تا حالا جرات کرده سمتِ نیرویِ پلیس بیاد؟ کی جرات کرده یه مامورِ پلیس رو گروگان بگیره؟ مثل اینکه فراموش کردید یکی از قربانی های این پرونده سرهنگ مجید آذر و عمویِ خودتون، و یکی از گروگان هاش مامور واحدِ ما، آوا آذر، باز دختر عمویِ خودتون بوده! دنیا… دنیایم را نمیدانست؛ وگرنه حزن صدایش را بیشتر میکرد! ـ به هر حال این پرونده متفاوت با باقیِ پرونده های ماست.
آقایون، میبینید که قتل ها معمولی نیستن، و مثله شدن یک سرهنگ نمونه، توجه بیشتری رو معطوف این پرونده و قاتلش کرده، هزاران خبرنگارِ زرد و شبکه هایِ متصلِ پرحاشیه، میخوان ما شکست بخوریم تا بهونه ای پیدا کنن و نظاممون رو ضعیف و ناکارآمد خطاب کنن، همین الانشم واسه کسایی که چشم ندارن موفقیت ما و این واحد و قدرتِ کشور رو در گیر انداختن چنین جانیایی ببین، دارن از اون قاتل برای مردم اسطوره سازی میکنن. شبح، دود، کابوس، اینا القابین که دارن توی روزنامه های جنایی به این جانی میدن و مردم رو بیشتر علاقمند و مشتاق به دیدن این قاتل میکنن. هنوزم سعید حنایی برای یه مشت کم عقل آدم خوبی بوده چون روسپی ها رو میکشته، توجه ندارن اون زن های بیچاره چرا روسپیگری میکردن، مهم نبوده سعید حنایی یه سایکوپتِ مجنونه قتل بوده، فقط مهمه که اون زنایِ خرابو میکشته.