دانلود رمان آشوبگران از بانوی آتش کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی، غمگین
تعداد صفحات : 198
خلاصه رمان : دختری از تار و پود اندوه، با چشمانی لبریز از اشک و قلبی پرهیاهو. در دل شبی بیصدا، غریبانه فرو میریزد. او چرا باید میان این همه آدم بیروح باشد؟ چه کابوسی در کمین فردای او نشسته است؟
قسمتی از داستان رمان آشوبگران
مریم_اینجا محل زندگیت اما به طور موقت…حداقل تا زمانی که تو برای ماموریت به خوبی آماده بشی…مشکلی که با تنهایی نداری..یعنی شبا تنها نمیترسی… من_نه من عادت دارم به تنهایی مشکلی نیست فقط یه سوال.. مریم_جانم بگو…. من_توی این یه هفته قراره چی بهم آموزش داده بشه…. مریم_بازیگری… من_چیییییی؟؟ مگه قراره برم جلوی دوربین…. خنده ای کرد وگفت::نه دیوونه بلاخره میخوای بری اونجا باید بدونی چجوری رفتار کنی که بهت شک نکنند…قرار نیست که همینجوری بری..مگه از جونت سیر شدی… من_آره.. مریم_ها؟؟ من_هیچی…حالا از کی شروع میکنیم… مریم_از همین امروز…من_چیییییییییی….؟؟؟ مریم_آخ چرا جیغ میزنی گوشام کر شد…..نخچی…. من_اصلا تو میفهمی چی داری میگی یعنی چی که من باید با برادر جناب عالی ازدواج کنم دیوونه شدی.
مریم یه نگاه عاقل اندر سفیانه بهم کرد و بعد گفت::اولندش فقط یه عقد سادست بعدم مگه میخواد بخورتت..دومند ما برای رفتن به اون باند باید باهم فامیل باشیم چون که نفوذیمون بهشون گفته هرسه برای یه انگیزه و البته انتقام میخوان وارد باندشون بشن…. من_یعنی باید به خاطر یه باند ویه حرف نفوذیتون شناسنامه من سیاه بشه… مریم_نارینه تو خودت گفتی که تا آخرش هستی…من که بهت گفتم تو این کار خیلی مشکلات وجود داره نگفتم…اما تو خودت گفتی تا آخرش هستی ما که مجبورت نکردیم… بدجور لایه منگنه قرار گرفته بودم از یه طرف حرفای مریم درست بود اونا همه چیز رو گفته بودن و من با میله خودم قبول کرده بودم…اما هیچ جوره تو کتم نمیره که من زنه اون پسره از خود راضی بشم حالا هرچند سوری ولی قانونن که میشم زنش…آه خدا عجب غلتی کردما ای کاش قبول نمیکردم لعنتی…
مریم_نارینه باور کن فرزاد آدمه خوبیه کاری هم بهت نداره….این فقط یه ازدواج سوریه همین ببین امروز آخرین روز از آموزشه و ما پس فردا باید وارد اون باند بشیم همه چی حله تو هم که توی این مدت همه چی رو خیلی خوب یاد گرفتی فقط میمونه…. به اینجا که رسید سکوت کرد…واقعا نمیدونستم چی بگم از آینده ی نامعلومم ترس داشتم…دلم و زدم به دریا گفتم::باشه ولی به یه شرط..مریم ذوق زده گفت.چی هرچی باشه چشم بسته قبوله…. من_عقد میکنیم اما به محض اینکه ماموریت تموم شد طلاق میگیریم اوکی… مریم_باشه…پس من برم زنگ بزنم به فرزاد تا با عاقد بیان… من_چییییییییی مریم_اه چته چرا امروز تو انقد جیغ میکشی به خدا پرده گوشم پاره شد… من_آخه چرا امروز…. مریم_نارینه خانم برای بار صدم دارم بهت میگم وقت نداریم…میفهمی..من رفتم زنگ بزنم تو هم برو آماده شو عاقد میاد همینجا…
اصلا حال درست و حسابی نداشتم.توی این چند وقت خیلی بهم شوک وارد میشد آخرش اگه این قلبم به خاطر این شوکایی که بهش وارد میشه واینساد….فرزاد یه پسر جوون که از هجده سالگی توی اداره آگاهی به عنوان مامور مخفی کار میکرده وحالا بعد ده سال کار توی اون اداره تازه دوماهه که سرگرد شده اما بازم خیال داره که بره ماموریت اونم به عنوان یه نفوذی….تا حالا بهش فکر نکرده بودم اما امروز باید بهش فکر میکردم چرا که سرنوشت ما یه جورایی داره بهم گره میخوره سرنوشتی که آخرش معلوم نیست…بلند شدم وجلوی کمدی که الان دیگه پره لباسه ایستادم لباسایی که با مریم خریده بودم …توی این چند وقت بامریم حسابی جور شده بودم برعکس شغلش که شغله خشنیه اما روح لطیف و مهربونی داره…از توی کمد یه مانتوی فسفری رنگ که بلندیش تا زانوهام بود برداشتم.