دانلود رمان آسیاب از سوزان کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، بزرگسال، هیجانی
تعداد صفحات : 316
خلاصه رمان : پسری عیاش و خوشگذرون که با دوستش آمریکا زندگی میکنه و با وجود پولهایی که ماهیانه پدرش براش واریز میکنه بدون هیچ زحمتی به تفریحا ت مختلفش میرسه تا اینکه مجبور میشه به ایران برگرده… و دختری که از بچگی کار کرده تا خواهرش در آرامش زندگی کنه. آشنایی این ها شروع یک قصه اس… ی قصهی پر پیچ و خمی که قراره یک داستان جدید لابلای زندگی دو شخصیت، با دو سطح اجتماعی متفاوت باشه؛ پسری از تبار ثروت و عیاشی و دختری از تبار فقر و سختکوشی… قراره گاهی بخندیم، گاهی اشک بریزیم… و در کنارش شاید بتونیم خیلی چیزها یاد بگیریم.
قسمتی از داستان رمان آسیاب
نفسم رو میدم بیرون و میگم: – نه اینقدر لجبازه که اگه بیام ممکنه توی این ساعت دست پناه رو بگیره و بره. همینجوریش بخاطر اینکه خونه باباته نمیخواست بیاد چه برسه منم زیر سقفش باشم. با نگرانی بهم نگاه میکنه و میگه: – پس وایسا برم یه چیز گرم بیارم بپوشی یخ نزنی، بعدشم برو توی نگهبانی بخواب. بعد از رفتن و برگشتنش با پتو و یه پالتو اونا رو ازش میگیرم و به سمت اتاقک نگهبانی گوشهی مزرعه قدم تند میکنم و همین که بخاری رو روشن میکنم اولین عطسه رو میزنم. هنوز توی شوکم! حال خودم رو نمیفهمم. خوشحالم؟ ناراحتم؟ عصبیم؟ گیجم! گیج از اینکه یه عالمه سوال و چرا داره توی سرم وول میخوره که جوابش رو نمیدونم و مهم ترینهاش اینه که چرا خوشت اومد از اون وضعیت؟ چرا اگه خوشت اومد فرار کردی؟
چرا اصلا اون بدبخت رو زدی؟ که البته حقش بود از این نمیشه گذشت؛ ولی الان چند ساعته دارم با خودم تکرار میکنم “نه من خوشم نیومده. اصلا اون لحظه چندش ترین حالتیه که تا حالا توی عمرم داشتم.”ولی بازم قلبم داشت لجبازی میکرد و میگفت خوشت اومد بدم خوشت اومد… با صدای در به خودم میام که در باز میشه و پناه خیلی آروم میاد داخل و با لحن مظلومش میگه: – خواهری صبحونه آمادس! بیا پایین… یه نگاه به ساعت روی دیوار میندازم و انگار واقعا من تا صبح بیدار بودم و با افکار و احساساتم سر جنگ داشتم. وقتی میبینم همچنان داره نگران نگاهم میکنه دستام رو براش باز میکنم که لبخند پر رنگی روی صورتش نقش میبنده و به سمتم میاد. همونجور که به تاج تخت تیکه دادم صاف تر میشینم که خودش رو توی بغلم جا میکنه و سرش رو میذاره روی شونم…
بوس های روی موهای قهوه ایش مینشونم و میگم: – ببخش پناهم! سرش رو بلند میکنه و میگه: – کاری نکردی که دقیقا چی رو ببخشم؟ لبخند کم جونی تحویلش میدم و میگم: – نباید اونجوری خودخواهانه رفتار میکردم. نباید بجای تو تصمیم میگرفتم. اون روز یه لحظه همهی مشکلاتم اومد جلوی چشم بعدش رو هم که خودت میدونی… دستم رو فشار میده و میگه: نگو اینجوری.. تو بزرگتر منی هرچی بگی صلاحم رو میخوای. از وقتی که خودم رو شناختم تو هم واسم مادر بودی هم پدر هم خواهر هم برادر… تو همه چیز زندگیمی! با این حرفش از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون میشم و چشمام رو میبندم که میگه: – چی شد گندم؟.. یه چی بگو! اروم از خودم جداش میکنم و روی تخت دو زانو میشینم. بعد از اینکه دستش رو میگیرم، میگم: – من دارم میرم پناه!
با تعجب میگه: – هان؟ کجا؟! – تهران! آهان کش داری میگه و ادامه میده: – یه جور گفتی دارم میرم فکر کردم زبونم لال چیزی شده و عزرائیل دم در منتظرته. خوب بیا بریم صبحونه بخوریم بعدش باهم بریم دیگه.. راستی میلان رو ندیدی؟ از دیشب تا حالا ندیدمش یعنی خوابه هنوز؟ نفسم رو میدم بیرون و سعی میکنم صدام بغض دار نشه و میگم: – ببین پناه نه میخوام توی دو راهی بندازمت نه اینکه مجبورت کنم کاری رو انجام بدی که نمیخوای؛ ولی تصمیم با خودته! یا باهام میای و میریم تهران اونم دوتایی تنها، یا با اینکه سختمه ولی میمونی پیش سپند و امیدوارم خوشبخت شی! با تعجب بهم زل میزنه و معلومه توی شوکه… زمزمه میکنه: – مگه همین الان نگفتی با سپند مشکلی نداری؟ پس چی شد؟ کلافه چونهام رو میخارونم.