آیرل رمان
دانلود رمان های عاشقانه جدید و پرطرفدار جذاب
رمان آخرین شبگیر

دانلود رمان آخرین شبگیر اثر مهدیه سیف الهی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

«رستا کرامت» فرزند ارشد «اردشیر کرامت»، مادرش را در کانادا تنها می‌گذارد و به ایران می‌آید تا به مشکلات‌ کاریشان رسیدگی کند. ناگهان با خبری که به او می‌رسد تصمیم نابودی مردی در سرش جولان می‌دهد مردی که خواسته یا ناخواسته گذشته و خانواده‌اش را به لجن و غم کشیده و او را درگیر غربت کشوری دیگر کرده بود. گرشا رستگار همسر سابق رستا و مربی بدنسازی به‌نام یکی از تیم‌های فوتبالی، با نامزدی‌اش، آتش خشم او را برمی‌انگیزد تا با رستای جدیدی که از خود ساخته، این مرد را به خیانت بکشاند و آینده‌ و شهرتش را به نابودی مطلق برساند؛ اما با دیدن دوباره‌ او ورق برمی‌گردد و …

خلاصه رمان آخرین شبگیر

بغضی که بالا آمده بود بالاخره خودی نشان داد و با شدتی همچون بمب هسته ای هیروشیما ترکید و ویرانی عظیمی از خود به جای گذاشت ویرانی که نتیجه اش صورتی خیس از اشک شد و بلند شدن صدای هق هق در کابین ماشین، دستم را روی قلبم مشت کردم و با درد نامش را به زبان آوردم لعنت به آن روزی که گرشا را به دنیای کوچکم راه دادم. لعنت به آن لبخندهای زیبایش که مرا از راه به در کرد لعنت به من که هم چنان دلم با او صاف نمیشد. لعنت. لب هایم را میان دندان کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا هرچه اشک

مانده بریزد و به این حقارت پایان بدهد. اشتباه می‌گفت؛ من رابطه مان را برهم نزدم و اصرار به ادامه دادن داشتم. رابطه مان را او تمام کردم؛ او تنها کسی بود که می‌توانست من را هم تمام کند. حالا… گرشا رستگار مردی که روزی شیفته و شیدایش بودم زنی دیگر را برای خود انتخاب کرده بود و من همچون احمق ها با رفتنم به آن کافی شاپ لعنتی خریت بزرگی کرده بودم. حقارتی به جانم انداختم که میشد با کمی صبر بهترو کارسازتر رفتار کرد؛ اما رستا کرامت همین بود یک احمق عجول. با عصبانیت ماشین را پارک کردم و خودم را به

اتاقم رساندم. تنم را به روی تخت رها کردم و سرم را میان دستانم به اسارت کشاندم. این دشمنی کی و چطور آن همه ریشه دوانده بود و جان گرفته بود که گرشا در چشمان من خیره میشد و لب میزد منفورترین زنی هستم که دیده!؟ مگر روزی در همین چشم ها فریاد نکشیده بود که کشته مرده‌تم دختر اردشیرخان. حالا چه شده بود که… آه خدای من! به گمان من، سرنوشت، مردی بیرحم بود که زورش به تمام زنان عالم می‌چربید وای از این مرد بیرحم که مرد من را به راحتی ربود و در زندان بی‌معرفتی و بی‌احساسی خود مبحوس کرد. …

مرجع این مطلب رسانه فرهنگی رمانبوک به نشانی: رمان آخرین شبگیر

  • 43 بازدید
https://ayrelroman.ir/?p=5247
لینک کوتاه مطلب:
برچسب ها
موضوعات
آخرین نظرات
نماد اعتماد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " آیرل رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.