دانلود رمان آتش جنون از فرشته تات شهدوست کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1141
خلاصه رمان : شهرزاد، دختر فرانسهدیدهایست با رؤیاهایی روشن، که با دعوت خانوادهاش به تهران بازمیگردد. آنها مردی برایش در نظر گرفتهاند که ظاهری آراسته دارد و گذشتهای مشترک با خانوادهشان. اما در پس لبخندهای مصنوعی، رازهایی تاریک پنهان است. خواستگارش، با رفتاری بیمارگونه و خشونتهای روانی، آرامآرام قفس ذهنی اطراف شهرزاد میسازد. او تنهاست، سردرگم و ناتوان از اعتراض. تا شبی که تصمیم میگیرد از این زندان نامرئی بگریزد. فرار او، شروع طوفانی از ماجراهاییست که با یک تصادف آغاز میشود؛ تصادفی که شاید پایان ترس و آغاز شناختی نو از خود باشد…
قسمتی از داستان رمان آتش جنون
تونست کمکمون کنه که یه ردی ازت پیدا کنیم. اونم پیگیر ماجرا شد تا اینکه به کمک اوا تونستیم بفهمیم کجایی ایلیا زیر نظر بود. پلیس کم کم به رفتاراش شک میکنه و اون زن بیچاره رو گوشه ی انبار شرکت ایلیا پیداش میکنن دو روزی از مرگش گذشته بود. پزشک قانونی تایید کرد که رو همه جای بدنش جای شکنجه وجود داره و بارها مورد تجاوز جنسی قرار گرفته. ایلیا رو دیشب تو مهمونی گرفتن قبلش سعيد بهم خبر داده بود دقیقا همون موقع که داشتم پشت سرتون می اومدم.. فقط خدا خدا می کردم قبل از اینکه ایلیا رو بگیرن بتونم پیدات کنم. وقتی شنیدم با اون زن چکار کرده دنیا روی سرم خراب شد. می ترسیدم همون بلا رو هم سر تو بیاره. با وحشت صورتمو بین دستام گرفتم و خودمو جمع کردم.
خدای من.. ایلیا چطور میتونست اینقدر پست و بی وجود باشه؟ چطور تا این حد بی رحم شده که با اون زن بیچاره… دستمو پایین آوردم من من كنان پرسیدم اوت زن اسمش چی بود؟ نمی دونم نپرسیدم چطور؟ می تونی بشناسیش؟ من تا حدی همه آدمای اون خونه رو می شناسم این مدت فقط منیره بود که غیبت داشت. از هر کی میپرسیدم میگفت ایلیا اخراجش کرده پس تموم مدت داشته… وای خدای من سرمو تو دست گرفتم حالم بد بود. برای همین آوردمت اینجا. بعدشم که سعید گفت ایلیا اعتراف کرده از روی تخت بلند شدم تمام تنم میلرزید. فشارم افتاده بود. مثل همیشه مقابل آتیش زانو زدم و دستامو جلو بردم گرم نمی شدم گرمای پتویی که کوروش روی شونه هام انداخته بود رو حس کردم.
دستی بهش کشیدم کنارم نشست.. یه بطری کوچیک شیرکاکائو گرفت جلوم و گفت اینو بخور. باز فشارت افتاده قلبم از توجهش گرم شد. چه خوب که کوروش بود. وگرنه عاقبتم چی میشد؟ یعنی منم به سرنوشت منیره دچار میشدم؟ لرزون بطری رو از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم. درپوش شیرکاکائو رو باز کردم و جرعه ای ازش نوشیدم. کنارم نشست. نگاهش کردم تو نمی خوری؟ گرسنه ام نیست. به شومینه نگاه میکرد بطری رو گرفتم سمتش. این که سیرت نمیکنه یه کم بخور. نگاهم کرد ابروهاشو بالا انداخت و گفت تو بهش بیشتر نیاز داری من حالم خوبه. اخم کردم. افت فشار به بیماری نیست آقای دکتر لبخند زد اما به واکنشه پرنسس لبخند زدم. به من نگو پرنسس. اگه نبودی که نمی دزدیدمت با همون لبخند نگاهش کردم.
با تک تک جمله هاش کارخونه ای از قند تو دلم آب می شد. بطری رو جلوش تکون دادم. – بخور. گفتم که گرسنه ام نیست. آها عادت نداری از غذای این و اون بخوری چون بهش لب زدن و تو هم… همونطور که با یه لبخند کج نگاهم می کرد بطری رو از دستم گرفت و یک نفس سر کشید. لبخند رو لب هام کش اومد. بطری رو پایین آورد و دستی به لب هاش کشید. سمتم نیمخیز شد. همونطور که خیره تو چشمام بود زمزمه کرد درسته که عادت به خوردن چیزایی که این و اون بهش لب زدن ندارم اما تو این همه یکی میتونه استثنا باشه. گرمای حضورش به اون هیزمای گداخته رخ می کشید. ذره ای سرما احساس نمی کردم نگاهمو از نگاهش دزدیدم.